گفت و گو با حسن خوش کلام گوینده و فعال فضای مجازی
«حسن خوش کلام» سال ۱۳۵۷ در شهرستان «رودسر» استان گیلان به دنیا آمده است. صدایش زیباست و خوش آهنگ… وقتی صحبت میکند؛ یاد گویندههای قصههای شب رادیو میافتم. کسی است که برخی ویدیوهای او در اینستاگرام بیش از هشت میلیون بازدید کننده دارد و این یعنی حدود یک هشتم جمعیت کشور او را میبینند و صدای خوبِ او را میشنوند. به خاطر ارتباطات دوستانهاش با دیگران، برخی او را «عمو حسن» صدا میکنند. اما چه کسی فکر میکند این صدای رسا و لحن و گفتار دلنشین امروز، روزگاری باعث دوری و خاموشی و انزوای او بوده است؟ با حمید میرحسینی از همکاران دفتر آویدنیوز برای سوال از گذشته و حال حسن خوش کلام آماده میشدیم که او همانقدر که در کلیپها و ویدیوهایش راحت و صمیمانه صحبت میکند، میگوید میشود من بدون اینکه بپرسید؛ «زندگیام را مانند یک قصه تعریف کنم؟ چون قصه را خیلی دوست دارم.» و آنچه در ادامه میآید قصه ی روایت گونه ای از زندگی اوست که برای آوید نیوز، شیوا و جذاب روایت کرد…
«چهار روز از امردادماه سال ۵۷ گذشته بود که به دنیا آمدم. دو برادر بزرگتر از خود و دو خواهر کوچکتر دارم. روزگار، تا سن پنج شش سالگی بسیار خوب گذشت تا اینکه در شش سالگی یک «گاو» تاثیر منفیای در زندگی من گذاشت. در آن زمان، پشت خانه ما یک زمین فوتبال بود. من در حین بازی هوس کردم کتانیام را در بیارم و پابرهنه بازی کنم؛ به همین دلیل به خانه رفتم تا کتانیهایم را در بیارم. در مسیر برگشت، پابرهنه و با سرعت در حال رفتن به سمت زمین فوتبال بودم که ناگهان با یک «گاو» شاخ به شاخ شدم و خیلی ترسیدم. گاو، ترسید و برگشت. من هم که یک کودک بودم در حالی که به شدت ترسیده بودم؛ به خانه بازگشتم و تا سه روز حرف نمیزدم بعد از این مدت هم، دچار لکنت زبان بسیار شدیدی شدم و این مساله کودکی من را تحت تاثیر قرار داد و بر من بسیار بد گذشت. چرا که بزرگترین عاملی که افراد میتوانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند؛ به خصوص در آن سن و سال را، من از دست داده بودم و همین باعث شد بسیار آدم منزوی و گوشهگیری شوم. این اتفاق تا دوران دبیرستان نیز مرا سخت آزار داد.
یکی از خاطرههای بد من به کلاس سوم دبستان برمیگردد. من عاشق درس تاریخ بودم. آن زمان امتحانات ثلث را به صورت شفاهی میگرفتند. ما چهل دانشآموز بودیم. نوبت به من که رسید؛ معلم مرا به کنار تخته فراخواند و سوالی پرسید که آن را بلد بودم ولی به دلیل لکنت، نتوانستم پاسخ دهم و برای اولین بار به شدت گریه کردم. هنوز هم که یادم میآید؛ گریهام میگیرد. البته روح معلمم شاد که با دیدن این صحنه، به من گفت «تو امتحاناتت را کتبی بده.»
اینگونه مسائلی، باعث شد من درسم ضعیف باشد و منزوی باشم. جالب است بدانید دبیرستان که رسیدم، فاصله خانه ما تا مدرسه، سه کیلومتر بود و به دلیل اینکه آدم گوشهگیری بودم و لکنت داشتم و حتی نمیتوانستم و بلد نبودم تاکسی بگیرم؛ این مسافت را به تنهایی و پیاده طی میکردم. چرا که رویم نمیشد با لکنت صحبت کنم و تاکسی گرفتن هم به دلیل همین لکنت، برایم سخت و عذابآور بود.»
اینها گذشت تا که یک از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی من «دایی عباس»ام به کمکم شتافت. او اولین کسی بود که کتاب غیردرسی به دست من داد و داستانی هم برای من تعریف کرد که مرا متحول نمود. «دایی عباس» گفت: «یکی از سخنوران یونان باستان، دچار لکنت و منزوی بود. وقتی پدر و مادرش فوت کردند؛ خواهر و برادرهای او، ارثش را ندادند و او هم چون بلد نبود از حق خودش دفاع کند؛ نتوانست حقش را بگیرد و خیلی ناراحت شد. به همین دلیل رفت به یک بیابان و وارد یک چاله شد. به گونهای که فقط سر و گردنش از چاله بیرون بود. دور و برش را تیغ گذاشت و شروع به حرف زدن کرد تا اگر به خاطر لکنت، خواست به جای تلاش برای حرف زدن از تکان سر و گردنش استفاده کند و در نتیجه مجبور شود حرف بزند. تکرار این کار باعث شد بتواند لکنت خود را رفع کند و یکی از بهترین سخنوران شود.»
«زمانی که داییام این داستان را برایم تعریف کرد به من برخورد که «حسن یک نفر توانسته این کار را بکند؛ تو چرا نتوانی؟» بعد از آن، کارم این بود هر روز وقتی از هنرستان برمیگشتم؛ ناهارم را که میخوردم به تنهایی به اتاقی که یک کمد آیینهدار داشت؛ وارد میشدم و درم را قفل میکردم و جلوی این آیینه روزی سه چهار ساعت تمرین میکردم و با خودم حرف میزدم. این کار باعث شد دایره لغاتم گسترده شود و راحتتر حرف بزنم و درست به خاطر نمیآورم کی، لکنتم تمام شد ولی یادم است وقتی یکی از دانشگاههای شهر تهران پذیرفته شدم، دیگر لکنت نداشتم. به خاطر سالها انزوا و گوشهگیری وقتی قرار شد برای ادامه تحصیل به تهران بروم، برخی مرا از بیتجربگی و بلد نبودن ارتباطگیری میترساندند اما من رفتم و البته خیلی هم برای من خوب شد.»
«رفتم و شروع کردم اما ترم هفتم رشته تاسیسات دانشگاه شهید رجایی بودم که دانشگاه را رها کردم. چرا که این رشته برایم هیچ لذتی نداشت. البته من برای اینکه در دوران تحصیل، مخارج خود را تامین کنم؛ کار هم میکردم. اولین کار من هم در یک تالار و سالن غذا بود. این بود که جذب کار غذا شدم. این باعث شد من در کار موادغذایی، تالار و رستوران حرفهای شوم و شغل اصلی من در این سالها هم همین بوده به جز هشت سال که در حفاری نفت کار میکردم.»
«خلاصه بعد از دانشگاه با همسرم که کرمانی هستند؛ ازدواج کردم و به کرمان آمدم. دوستی داشتیم که واسطه شد من در یک شرکت حفاری نفت در کیش کار کنم. اول فکر میکردم در حفاری نفت، دانش خاصی باید داشته باشم و صنعتی است که همه چیز آن به ثانیه باید تنظیم شده باشد. این بود که وقتی در کیش به من گفتند چرا آمدی گفتم نمیدانم، به من گفتند بیا من هم آمدم.
اما به جرات میگویم جزو معدود آدمهایی بودم که با اینکه نمیدانستم بسیاری از کارها و ابزارهای این کار چی هستند؛ ظرف دو سال اپراتور سیمانکار شدم. ۲۸ روز در دریا روی کشتی بودم. ۲۸ روز بعدی روی خشکی.
در این دوره هم هیچ ارتباطی با کسی نداشتم چون حرفی به جز کار حفاری نداشتم که با دیگران بزنم و دیگران هم از کار من سر نمیآوردند که حرفهای من برایشان جذاب باشد. من هم اصلا وقت رفتن سینما و تئاتر و بررسی موضوعات روز را نداشتم که بخواهم حرفهای آنها را در این خصوص بشنوم و نظری بدهم. این بود که باز هم دوست زیادی نداشتم.»
«دومین آدم موثر زندگی من در شغل حفاری «ابراهیم معزز» از کارکنان ارشد آن شرکت بود. او به من میگفت تو باید از این کار بروی، من تو را پیاده میکنم که بروی چون با صدایی که داری حیف است در صنعت نفت باشی. هر جا بروی با این صدایی که داری هم بیشتر از صنعت نفت در میآوری هم استعدادت در این زمینه است.» من هم میگفتم «کار پیدا نمیشود. بیخیال، یعنی چی از صدا پول در بیاوریم.» اما این حرفش همیشه در گوشه ذهنم بود. تا اینکه بعد از هشت سال به این نتیجه رسیدم که من بدون ارتباط نمیتوانم زندگی کنم. به همین دلیل، کار نفت را کنار گذاشتم و به کرمان بازگشتم و یک مغازه کوچک به نام «کوچه برگر» در خیابان حمزه کرمان باز کردم. البته چون چندین سال از کار «غذا» دور بودم اصلا نرخ اجاره مغازهها را نمیدانستم حدود سال ۸۷ تا ۹۰ بود که با ماهی ۵ میلیون تومان این مغازه کوچک را اجاره کردم تازه بعد از اجاره کردن، تحقیق کردم و متوجه شدم اجاره زیادی میپردازم. ساندویچ پیچیدن و آشپزی را هم بلد نبودم. باز تحقیق کردم دیدم در کرمان برگر زغالی نیست. در اینترنت جستوجو کردم روش تهیه آن را یاد گرفتم و دلم را به دریا زدم و کارم را شروع کردم.
شروع کار من با فروش برگر ۵ هزار تومانی بود و همه به من میگفتند میدانی باید چقدر برگر بفروشی تا بتوانی این اجاره را بدهی؟ خیلی مرا ترساندند. پشیمان و ترسیده بودم که یکی از دوستانم به من گفت مهم نیست تو چه کار کردی. فقط وظیفه داری که کارت را درست انجام دهی، پول خودش میآید. تو دنبال پول نباش کارت را که خوب انجام دهی؛ پول هم میآید.»
«پس مبنای کار من از آن سال این شد: «انتقال حس خوب». سال اول ۳۰ میلیون بدهی بالا آوردم. چون کسی را نمیشناختم و با کسی ارتباط نداشتم. کل آدمهایی که در کرمان میشناختم؛ ۱۲ نفر بودند. مجبور شدم برای پرداخت بدهی سه ماه به کار حفاری نفت بازگردم.»
«چون معتقدم نباید هیچ کاری را نیمه تمام رها کرد و به همین دلیل یا هیچ وقت کاری را شروع نکردم و یا اگر شروع کردم تا آخر کار رفتم ـ اگر کاری را هم رها کردم، احساسم این بود که این کار دیگر لذتی برای من نداردـ با همه سختیها، این کار را رها نکردم.
بعد از پرداخت بدهی، چون مبنای کارم، انتقال حس خوب بود؛ این شد که بعد از یک سال، پرفروشترین مغازه بلوار حمزه بودم.
من فقط فروش غذا نداشتم بلکه با جذب افراد و ارتباط با افرادی که به کوچه برگر میآمدند؛ سعی در ایجاد حس و حال خوب برای مردم داشتم. ارتباط همان عنصر گمشده سالهای زندگی من، چیزی که با تمام وجود سعی در برقراری آن داشتم. این شد که دیدم مغازهام خیلی خلوت است و یک ربع زمان میبرد تا من غذای مشتری را آماده کنم و تحویل دهم. تمام فکر و ذکر من این بود که چگونه این یک ربع را پرکنم که حوصله مشتری سر نرود. بنابراین بالای هر میز یک تاقچه زدم و کتابهایی که در منزل داشتم را به مغازه آوردم و در هر تاقچه چیدم. اما باز دیدم یک ربع نه زمانی است که فرد بتواند کتابی را کامل بخواند و نه زمانی است که خیلی کم باشد. بنابراین برای اینکه حوصله مشتری سر نرود تا زمانی که غذا آماده میشد در وقتهایی که داشتم؛ کنار مشتری مینشستم و چند صفحه کتاب، یا شعر برایش میخواندم یا فال حافظ میگرفتم. ضمن اینکه چون شمالی بودم، همیشه چای من به راه بود و هر کس به مغازه میآمد؛ میگفتم چایی بریزید بخورید. البته مجانی.
کار به جایی رسید که گاهی همه میزهای من پر بود ولی کسی غذا سفارش نداده بود و فقط دور هم نشسته بودیم و گپ میزدم. این شد که ارتباطات گستردهای پیدا کردم و با افراد زیادی آشنا شدم چون کوچه برگر فقط محل غذا خوردنشان نبود و حال و هوای بسیار خوبی داشت.
معتقد بودم که شما وقتی به مغازه من میآیی، مهمان من هستی. نمیآیی که از غم و غصه بگی و بشنوی، آمدهای که حال و هوای بهتری پیدا کنی. بنابراین من میتوانستم انتخاب کنم که عبوس و اخمو فقط به فکر فروش باشم یا حال خوب را به مشتری انتقال دهم؟ من انتخاب کردم مهمانواز باشم و حال خوب را در همه ایجاد کنم. این شد که به خاطر صمیمتی که ایجاد شده بود بیشتریها به من میگفتند «عمو حسن».
«استارت کار استفاده از صدا هم از همین کوچه برگر و این دورهمیها شروع شد. دوستانی که در این مغازه پیدا کرده بودم؛ میگفتند که صدای خوبی داری و باید از آن استفاده کنی.»
«اعتراف میکنم مردم کرمان به من خیلی محبت داشتند و صمیمانه میگویم که شخصیت من در کرمان شکل گرفت. من تا ۱۸ سالگی در گیلان زندگی کرده بودم و زاده آن شهرم.۱۲ سال هم تهران زندگی کردم. اما بعد از آن که ازدواج کردم و به کرمان آمدیم؛ شخصیت من بین مردم کرمان شکل گرفت. «کوچه برگر» از نظر مالی، فقط امورات زندگی مرا میچرخاند. چون بحث پول درآوردن نبود بلکه مساله ایجاد حس خوب و انجام درست کار بود. با اینکه در کوچه برگر ارتباطات و دوستان مشتری ثابت زیادی پیدا کرده بودم اما هیچ وقت از آنها شغلشان را نمیپرسیدم. چون حریم خصوصی آنها بود. تا اینکه یک بار آقای «پرهام رنجبر» از مشتریان ثابت، به من گفت «حسن یک شب بیا استودیو من، تو صدای خوبی داری بیا صدای تو را ضبط کنم» گفتم مگه استودیو داری؟ گفت بله و منم گفتم من که در حد ضبط صدا نیستم ولی حتما به تو سر میزنم. خلاصه یک شب با همسرم رفتم پیش آقای پرهام که گفت: «عمو حسن، برو در اتاق چیزی بخوان، من ضبط کنم. گفتم من چی بخوانم؟ من اصلا خواننده و گوینده نیستم. خلاصه گفت تو برو در اتاق ضبط صدا، متنی را در اینستا پیدا کردم و گوشی را روی گوشم گذاشتم و شروع کردم به خواندن. اتفاقا سالگرد فوت خواهر خانمم بود و من هم متنی متناسب آن حال و هوا پیدا کردم و خواندم و همزمان هم پرهام آهنگ گذاشت و زد و این اولین کاری بود که در استودیو ضبط کردم.»
«حسن خوش کلام» اینجا که میرسد اولین کارش را برای ما پخش میکند: زیبا و دلنشین.
و بعد ادامه میدهد: «بعد از آن شب، هر وقت پیش «پرهام» میرفتم، متنی میخواندم و او هم آهنگ میزد و ضبط میکرد. یکی از دوستانم هم برای این صدا، کلیپ میساخت و من هم که صفحهای در اینستاگرام داشتم؛ آنها را در این صفحه اجتماعی بارگذاری میکردم. هدف من هم از گذاشتن در این صفحه اجتماعی این بود که «کارن» پسرم بعدها برای فرزندان و نوههایش بگوید که من چه کاره بودم. چون خودم از بچگی دوست داشتم بدانم پدربزرگ پدرم و پدر او چه کاره بودند ولی کسی یادش نبود ولی من میخواستم نسلهای بعدی من، از کار من، تلاش من، عقیده و تفکرم مطلع باشد. به قول دوستی که میگفت چندین سال بعد بزرگترین قبرستان تاریخ، فیس بوک و اینستاگرام است؛ دوست داشتم در این قبرستان باشم.»
ولی بعد از این هدف اولیه، با بازخوردهایی که از اینستاگرام دیدم، فهمیدم بستر بسیار خوبی برای معرفی افراد، کارها و عقایدشان است. رسانه قدرتمندی است که میتوان خود را معرفی و کسب درآمد کرد.نسل جدید با این تکنولوژی آغاز کردند و ما هم باید همراه آنها پیش برویم.»
در همین سالها هم کرونا آمد و مغازه را تعطیل کردیم.
زمانی که با استودیو کار را شروع کردم فهمیدم من یک استعداد خدادادی دارم و آن هم صدای من است. در کنارش هم دقت کردم ما نمیتوانیم صدای خود را عوض کنیم ولی میتوانیم درست صحبت کردن را بیاموزیم. باید ریهها را قدرتمند و درست صحبت میکردم تا تاثیرگذار باشم. دیدم حالا که خداوند هدیهای به من داده است؛ از آن استفاده کنم و آموزش ببینم. در یوتیوپ گشتم دیدم فن بیان خیلی ساده است کافی است یک پیام را به طریق درست و واضح به مردم منتقل کنم و لحن درستی داشته باشم. البته زبان فارسی، زبان خطرناکی است اگر معمولی صحبت کنی خیلی از موارد را نمیتوانی خوب منتقل کنی. بنابراین روی لحن خودم کار کردم تا بتوانم با آدمهای جامعه به راحتی با احساسی که دارم صحبت کنم.
بعد هم به کلاسهای آموزشی رفتم. در این مسیر محسن کاشانی، محمد کاشف و خانم زهرا استاد نارویی و …. خیلی به من کمک کردند.»
«من خیلی از کارهایی که انجام میدادم؛ بر حسب تجربیات کاری و زندگیام بود. همانگونه که اشاره کردم روزگاری در تالار و رستوران کار میکردم و زمانی که در تالار کار میکنی، با خیلی از افراد با اقشار مختلف، جنسیتهای متفاوت و …. مواجه میشوی و باید بدانی چگونه با آنها رفتار کنی. من گوش و چشمم را تیزبینانه برای یادگیری تمرین داده بودم. به قولی چشم و گوشم را دزد بار آوردهام تا خوب یادبگیرند. این دو تجربه با هم تلفیق شدند. من در آدمها گشتم و خوبیهای آنها را پیدا کردم و به آنها بازگو نمودم. نیامدم بدیهای آنها را پیدا کنم و به آنها بگویم چون هر کسی بهتر از من، بدیها و کاستیهایش را میداند. ما برای اینکه حال دیگران را خوب کنیم باید از خوبیها و استعدادهایشان بگوییم.»
«خلاصه از آنجا که آدمها از به دنیا آمدنشان، رسالتی دارند؛ رسالت من هم این است که حال دل آدمها را خوب کنم.
بعد مدتی متوجه شدم ناخودآگاه، رفتارم همان آموزشهایی است که به من داده میشود. چون بزرگترین معلم آموزشی «زندگی» و هر «آدمی» است که با او مراوده و برخورد داری.»
«کرونا که باعث تعطیلی کوچه برگر شد، این شانس را داشتم که در بستر اینستاگرام دیده شوم. بهمن ماه سال ۱۴۰۱ هفت هزار فالور داشتم که همه کرمانی بودند. دیگر خودم شعر میخواندم و و از نعمت خدادادی و تجربیاتی که داشتم، استفاده و کلیپها را بارگذاری میکردم.»
ما وقتی در اجتماع زندگی میکنیم به ارتباط نیاز داریم. «دیل کارنگی» میگوید: « ۸۵ درصد موفقیت آدمها به توانایی آنها ربطی ندارد بلکه به ارتباطاتی که دارند ربط دارد» و ما بزرگترین عامل ارتباطی که داریم نگاهمان، کلاممان، زبان بدنمان و نوع رفتارمان است.کار من در اجتماع خدمات بود و نیاز داشتم برای ارتباطگیری، تلاش کنم. برای خاطر رشد خودم، باید روی خودم کار میکردم.
بهمن که ۷ هزار فالور داشتم در استوریهایم جعبه سوالی گذاشتم که «از من بپرسید» کسی نوشته بود که آیا شما تبلیغ میگیرید و من هم چون به همه جواب میدادم برای او نوشتم نه، من بلاگر نیستم و فقط دوست دارم کسب و کارها دیده شوند.»
«دوستی به نام «محمد کاشف» بعد از دیدن این استوری با من تماس گرفت و خواست به استودیو وی بروم. وقتی که رفتم گفت آقای خوش کلام جواب شما را دیدم اما شما که در اینستا وقت میگذارید چرا تبلیغات نمیگیری و کسب درآمد نمیکنی؟ گفتم من بلاگر نیستم. من درآمدم از جای دیگر است و هفت هزار فالور هم دارم فکر نمیکنم با این تعداد، به کسب و کاری کمک شود.»
«وی گفت: ما روی صفحه اینستاگرام شما کار و تولید محتوا میکنیم و شما هم هر وقتی درآمد داشتی، یک بخش آن را به خیریه بده. گفتم شما چگونه با من کار میکنید؟ گفت من با شما دلی کار میکنیم.
خلاصه رفتیم و در استودیو ایشان شروع به کار کردیم و سه چهار کار زیر یک دقیقهای خواندم و بعد از اینکه اولین فایل کار شده را به من داد و من در صفحه اینستاگرامم آن را بارگذاری کردم؛ بازدیدهای من که بیشترین آنها ۹ هزار بود به ۸۰ هزار بازدید رسید.»
اینجا که رسیدیم؛ باز «حسن خوش کلام» اولین کار حرفهای که هشتاد هزار بازدید داشته را برایمان پخش کرد.
«دیگر منظم هر یکشنبه و سهشنبه پست میگذاشتم. یکی از آرزوهام این بود که برای خودم دوباره کاری داشته باشم که مدیرش خودم باشم. موبایل رسانه قدرتمندی است.
همیشه دوست داشتم از طریق موبایل بتوانم درآمدزایی کنم و امیدوار بودم فالورهای من به 10 هزار نفر برسد تا بتوانم تبلیغ بگیرم تا اینکه فعالیت و تولید محتوا باعث شد امروز تا لحظه مصاحبه، ۱۱۸ هزار نفر فالور داشته باشم. البته خیلی ترسناک و شیرین بود چون باید برای مخاطب خیلی ارزش قایل شوی و هر چه دوست داری نمیتوانی به خورد مخاطب بدهی و این کار از دوران کرونا، برای من محل درآمدی شد.»
وی توضیح داد: «زمانی که منظم باشید هوش مصنوعی اینستاگرام شما را به اکسپلور میبرد و بسیاری دیگر با شما آشنا میشوند و دیده میشوید. همین نظم من در پست گذاشتن، باعث شد اینستا مرا به اکسپلور ببرد. با این کار، دیگر مخاطبان من فقط از کرمان نیستند و از همه جای دنیا مخاطب دارم.
البته بگویم این افزایش فالور مسئولیت من را بیشتر کرده است و من چون نمیدانم پشت هر فالور، اینستاگرام چه کسی با چه خواسته و فکری نشسته است؛ نمیتوانم تعهد بدهم که حتما تبلیغاتم بازدهی داشته باشد. نمیتوانم تعهد بدهم حتما فالورها بروند و پیجی که از آن تبلیغ میکنم را فالو کنند. به همین دلیل به کسانی که به من تبلیغ میدهند میگویم که من برای شما تیزری میسازم که همیشه ماندگار باشد تا اگر هزینهای کردهاید و در صفحه من به اندازه دلخواه بازخورد نداشتید؛ در جاهای دیگر از این تیزر استفاده کنید. چرا که برای پولی که افراد برای تبلیغات میدهند؛ ارزش قایلم چرا که برای به دست آوردن آن زحمت کشیدهاند.»
«برای تیزرهایی که میسازم؛ بسته به اینکه چقدر وقتم را میگیرند؛ آیا سناریو دارند یا نه، بازیگری دیگر میخواهند؛ هزینههای زمانی که از من میرود و … از پنج میلیون شروع میکنم. ضمن اینکه این تیزر را یک روز در صفحهام به عنوان پست و دو روز هم استوری تبلیغ میکنم. این هزینه بین تیم فیلمبردار، بازیگر و … تقسیم میشود. برخی میگویند بدون دریافت هزینه، حال آدمها را خوب کن ولی از آنجایی که همه چیز هزینه دارد و من هزینههای زیادی میکنم و خانواده من هم باید حالشان خوب باشد و مهمترین چیز، خوب بودن حال همسر و فرزندم است؛ من نمیتوانم رایگان کار کنم. تبلیغاتی که میپذریم باید متناسب با صفحه من باشند. میتوانم از اینستا درآمد خوبی کسب کنم ولی من هدفم فقط پول درآوردن نیست و رسالت اصلی من همان حال آدمها را خوب کردن است. البته از نظر من بلاگر بودن، اصلا شغل بدی نیست. شغل پر زحمتی است. چرا که حریم خصوصی کوچک و مسئولیت زیاد میشود. اما معتقدم برای پول درآوردن نباید تن به هر کاری داد.»
جلف بازی در نیاوردم که دیده شوم
خوشکلام به اینجا که میرسد، میگوید: «بزرگترین ترفندی که میتوانی مخاطب را جذب کنی این است که خودت باشی و نقش بازی نکنی.»
«البته خوبی زمانی که بیشتر دیده میشوی؛ این است که درهای جدیدی برای شما باز میشود؛ پیشنهادهای کاری جدیدی به روی تو داده میشود و تو به برخی از رویاهایت میرسی. دارم تمرین میکنم سخنران خوبی شوم. یکی از رویاهای من این است و چیزهایی که ۴۶ سال زندگی به من یاد داد؛ به مردم بازگو کنم. من قادرم از پستوی ذهنم هر چه بلدم بکشم بیرون و روی ضبط بیارم و اینها همان نتیجه ساعتها جلوی آیینه کمد تمرین کردن است و همینها مرا موفق کرد.»
بزرگترین عامل موفقیت من، «خودِ من» هستم من همیشه خودم بودم و هیچ وقت، جلف بازی در نیاوردم که دیده شوم. معتقدم آدم ثروتمندی هستم و این به معنای پولدار بودن نیست. ثروت من، اعتبار و آبرو و دوستان خوبی است که خداوند به من هدیه داده است. البته آینده را نمیتوان پیشبینی کرد راز خوشبختی در سه کار است: باید از گذشته درس گرفت و در زمان حال، زندگی کرد و یک چشمانداز برای آینده داشت.»
در انتهای این روایت شیرین از او میپرسم هیچ وقت مورد انتقاد هم قرار میگیرید؟ میگوید بله برخی از لحاظ ادبی مرا مورد انتقاد قرار میدهند که من به تمام کسانی که در این خصوص نقدم میکنند؛ میگویم پیج من، اصلا ادبی نیست و من فقط دوست دارم با خواندن متنها و اشعار و … تلنگری به آدمها بزنم برای داشتن حال خوب و درک خوب زندگی که زندگی همین لحظات خوب است.»