به بهانه ۸۳ سالگی عباس کیارستمی فقید، فیلمساز کودکان
پرچم آزادی است
پیراهن من
بر بند رخت.
سبک و رها
از اسارت تن
آویدنیوز: سال ۱۳۶۵ به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان وارد شدم. آنجا برای ما مجموعهای فیلم پخش کردند که در مورد کودکان بود و مسائل مختلفی را در بر میگرفت و قرار بود به نسل ما چیزهایی آموزش دهد. من همان روزها شیفتهی آن فیلمها و آپارات ۸ میلیمتری، که نوری را در تاریکی بر پردهی سفید میانداخت؛ شدم و بعدها با فیلتر ماشین پیکان که گرد بود و همچنین چراغ مطالعه و کمی نگاتیو که از همان کانون برداشته بودم؛ میخواستم آن اتفاق را در خانه ایجاد کنم و به خیال کودکی، سینما را به خانه ببرم. این را هم یادآوری کنم که آن روزگار چیزی به نام دستگاه ویدئو همه گیر نبود که همه بتوانند به راحتی فیلم ببینند.
بگذریم… تا چند سال بعد با یاد همان فیلمها و کودکان بازیگرش، زندگی میکردم تا با مجلهی کیهان بچهها آشنا شدم و مردی را دیدم با عینک سیاه و لبخندی شیرین که در مصاحبه با آن مجله گفته بود: «من فیلمساز کودکانم» و من در آن مجله برای اولین بار با اسم «عباس کیارستمی» آشنا شدم و هر جا صحبت از سینما به میان میآمد؛ میگفتم یک فیلمساز خوب کسی است که برای کودکان فیلم میسازد.
تا اینکه برای اولین بار فیلم «خانه دوست کجاست» کیارستمی را دیدم و باز هم لذت من مضاعف شد و مشتاق کارهای بعدی او شدم. بیرودربایستی بگویم سینما را با «کیارستمی» شناختم و به خاطر همین جذابیت سینمای کیارستمی، فیلمساز شدم. عالیجناب به تو صادقانه میگویم: «سینما را به عشق فیلمهای تو آغاز کردم. نگاه ساده و عمیقت را به زندگی، به آدمها، به طعم یک گیلاس، به لذت پای چشمه روان نشستن و به همهی زیباییهایی که من نمیدیدم و تو میدیدی؛ میستودم. از پلان به پلان فیلمهایت و از لحظه به لحظهی مصاحبت با تو آموختم و همیشه مشتاق دیدار تو از نزدیک بودم تا اینکه نزدیک روزهای آخر سال۱۳۸۴ بود که با رفیق شفیقم «احسان دباغیان» به کانون هنر رفتیم و اعلامیهای را دیدیم که ما را متعجب و ذوق زده کرد: «حضور «عباس کیارستمی» در سرچشمه و نمایش آخرین فیلمش».
به احسان گفتم: شوخی است و احسان گفت بعید میدانم ایشان این موقع سال بیاید؛ این روزها همه سرگرم کارهای شب عید هستند. چه کسی این وقت سال برنامه می گذارد؟ و من هم گفتم: اگر جدی بود؛ تبلیغات بیشتری صورت میگرفت. به هر حال داشتیم یک جورایی خودمان را قانع میکردیم که بابا خبری نیست! ولی مگر میشد دو عاشق کیارستمی همینطور بیخیال از این خبر بگذرند با احسان شرط کردیم که دوربین همراه خودمان ببریم و تمام وقایع را ثبت و ضبط کنیم و با ماشین کرایهای برای اولین بار به مس سرچشمه رفتیم. خلاصه از مردم آدرس محل حضور وی را پرسیدیم که گفتند: آقای کیارستمی در سینما است. وارد سینما شدیم همه جا تاریک بود و بر پردهی سینما آخرین فیلم استاد با نام «جادهها» به همراه یک موسیقی ملایم در حال پخش بود.
تازه چشمانمان باز شده بود. در میان جمعیت به دنبال استاد میگشتیم و با خودمان میگفتیم: مگر ممکن است که باشد؟ قلبمان به شدت میتپید و منتظر پایان فیلم بودیم تا آرزوی چندین سالهمان به وقوع بپیوندد. فیلم تمام شد. صدای کف زدن فضای سالن را گرفته بود و مردی با همان عینک دودی و لبخندی که سالها پیش در کیهان بچهها دیده بودم؛ بلند شد.
بله «عباس کیارستمی» بود فیلمساز کودکان و چقدر خاطرهانگیز بود آن روز برای منی که عاشقانه دوستش داشتم. مردی آرام، مهربان، بزرگوار و فروتن را دیدم و آموختم هر چه درخت پر بار تر سر به زیرتر… ایشان تعریف میکرد:
«یکم تیرماه سال ۱۳۱۹ در محلهی مولوی تهران به دنیا آمدم. چهل روزه بودم که پدرم خانهای در اختیاریه ساخت و به آنجا نقل مکان کردیم. خانوادهی پر جمعیتی بودیم. بعد از دو خواهر بزرگتر از خودم، اولین پسر خانواده هستم. پدرم، کارگر سادهای بود که نقاشی دیواری میکشید و از این طریق پول در میآورد ولی بیشتر اهل شعر بود تا نقاشی. مادرم اهل هنر نبود و اقتدار زیادی در خانه داشت. سکوت و آرامش خانه را مدیون مدیریت او میدانم، ولی علاقهی من به پدرم بیشتر از او بود و به شدت تحت تاثیرش بودم. در ۲۹ سالگیام این موجود استثنایی، آرام و مظلوم را از دست دادم. بعدها به دلیل همین علاقهی زیاد، اسم پسر بزرگم را «احمد» که نام پدرم بود؛ گذاشتم. شش کلاس ابتدایی را در مدرسهی «بهرام» و دبیرستان را در «جم» قلهک تحصیل کردم. در دوران مدرسه، منزوی بودم. رفاقتی با کسی نداشتم و زنگهای تفریح یک گوشه میایستادم و به بچهها نگاه می کردم. در مجموع شاگرد متوسطی بودم. ریاضیاتم ضعیف بود، نقاشیام بد نبود و شعر را خیلی خوب حفظ میکردم. در کلاس هم همیشه خودم را پشت شاگردهای دیگر پنهان میکردم که دیده نشوم و به نظرم در این کار موفق بودم برای اینکه کمتر معلمی من را به اسم یا قیافه می شناخت! به خاطر همین میل به تنهایی و گریز بود که در هجده سالگی از خانواده جدا شدم. تمام کودکی و نوجوانی من در گندمزار پشت خانهمان، توی طبیعت، بین درختها و کَرتها گذشت. دور تا دور خانهی ما هیچ خانهای نبود. تا چشم کار میکرد سبزه و گندمزار دیده میشد. بیشتر وقتها تنها و گاهی با دوستان موقع درس خواندن وقت را در طبیعت میگذراندم. خاطرم هست با دوستانم بین دو کَرت قدم میزدیم و قرار میگذاشتیم که هر نیم ساعت بین درس خواندن، گپی بزنیم… وای که چه روزگار خوبی بود! آن وقتها به جز رادیویی که تمام دلخوشیمان شنیدن برنامهی «گلها» و صدای «بنان» از آن بود و حضور در طبیعت بکر و دست نخورده، امکانات دیگری نداشتیم اما الان… فکر میکنم درختهای زیادی در طبیعت هستند که منتظرند بروم و از آنها عکاسی کنم؛ توی نور روز، در مه، در تاریک روشن صبح و در فصلهای مختلف ولی درختهای کودکیام دیگر وجود ندارند. همهی آن گندمزارها خانه شدند! مثل دوستان زیادی که بودند و یواش یواش، یکی بعد از دیگری رفته و میروند… از آن موقعها زیاد یادمه، برای اینکه همان چیزهای قدیمی و کوچک،آدم را یک جور دلخوش میکنند. دنیای دیگهای بود که با دنیای الان خیلی فرق داشت.»
این را به تاریخ هنر ایران زمین میگویم: حتی اگر او فیلمسازِ محبوبت نباشد اما همینکه میدانی عنوانبندیِ «قیصر» (مسعود کیمیایی، ۱۳۴۸) کارِ «او»ست، همینکه میدانی در دورانِ شکوهِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان»، فیلمِ فراموشنشدنیِ «مسافر» (۱۳۵۳) را جلوی دوربین بُرد، همینکه میدانی با شاهکاری همانندِ «گزارش» (۱۳۵۶) همچنان یکی از بهترین و دقیقترین تصویرها را از طبقهی متوسطِ جامعهی شهری و در حالِ گسترشِ ایران در تاریخِ سینمایمان ارائه و ثبت کرده، همینکه میدانی با «خانهی دوست کجاست؟» (۱۳۶۶)، «کلوزآپ» (۱۳۶۸)، «زندگی و دیگر هیچ» (۱۳۷۰)، «زیرِ درختانِ زیتون» (۱۳۷۳) نامِ سینمای ایران را در جشنوارههای سینمایی بر سرِ زبان ها انداخت و مهمترآنکه، بهمدتِ بیش از یک دهه، روی دو نسل از فیلمسازانِ جوانِ دهههای پنجاه و شصت خورشیدی، تأثیری شگرف و انکارناپذیر گذاشت، همینکه میدانی با «طعمِ گیلاس» (۱۳۷۶) روندِ رو به پیشرفت و گسترشِ پنجاه سال حضور، دیده شدن و افتخارآفرینیِ سینمای ایران در جشنوارههای جهانی را به نقطهی اوج و تکاملش رساند و به سینماگرانِ پس از خود آموخت که رسیدن به قلههای پیروزی و درخشش در محفلهای سینماییِ دنیا، کاری نشدنی نیست، همینکه میدانی «ژانلوک گُدارِ بزرگ» در یک اظهارِ نظرِ اغراق آمیز اما بسیار دلچسب دربارهاش گفته که سینما با «او» به پایان رسیده و «کوروساوا»ی کبیر، «او» را جانشینی خَلَف برای «ساتیاجیت رای» خوانده، همینکه میدانی برخی فیلمسازانِ نوظهورِ سینمای هنریِ این سالهای گوشه و کنارِ دنیا، فیلمهای «او» را از الگوهای بزرگِ خود نامیدهاند، نمیتوانی با بُردنِ نامش زبان به احترام و ستایش باز نکنی و با شنیدنِ خبرِ از دنیا رفتنش، ناراحت نشوی و جلوی اشکهایَت را نگیری. هرچه بگویم دربارهی مردی که من را شیفتهی سینما کرد و تاثیر عمیقی بر نسل ما گذاشت؛ کم است. با این حال در پایان این را میگویم: «آقای «کیارستمی» عزیز، افتخار میکنم در روزگاری زیستم که سایهی شما بر سر سینمای ایران بود. سینما بدون شما نمیمیرد اما هر روز که بر میخیزد، آن دورها روی تپه کنار آن تک درخت، نام شما را به یاد میآورد. آرام بخواب بزرگ فیلمسازِ کودکان سرزمینم.»