روایتی از سفر به منطقه فاریاب در جنوب استان کرمان
آوید نیوز: آسمان هنوز روشن نشده بود که وسایل را بار زدیم و دل به جاده سپردیم. جاده عجیبی بود هر چه می رفتیم به پایان آن نمی رسیدیم. گفته بودند امنیت ندارد ممکن است اشرار کمین کرده باشند. اما مگر می شد نرفت. هزار امید آن سو تر چشم انتظار ما بودند که آن بسته های آذوقه را به دستشان برسانیم. گرمای بالای چهل درجه و خرابی ماشین و راه هم هیچ کاری را برای ما غیر ممکن نمی کرد معجزه را به چشم خود دیدیم. این جاده اگر درست می شد کشاورزی منطقه هم رونق می گرفت و بخشی از مشکلات فاریاب حل می شد. انگاری هر چه می کارند به خاطره مشکلات راه ، نصف آن را نمی توانند برداشت کنند. در طول مسیر با خود فکر می کردم اگر کسی از افراد این روستا به هر دلیل بیمار شود چقدر زمان می برد و درد می کشد تا بتواند به اولین پزشک ممکن برسد! نکته اینکه در بخشی از مسیر آنقدر نقطه کور برای ترد بود که ما به صدها سال پیش برگشتیم و با الاغ های بومیان منطقه مواد غذایی را به روستاییان فاریاب رساندیم. هنوز خیلی از مناطق نه آب بهداشتی دارند و نه از نعمت برق برخوردارند. نمی دانم با این همه درد، روزگار معاصر چه کنیم؟ بارها گفتم و خواهم گفت انگار آنها در هیچ جغرافیایی زندگی نمی کنند. انگار آنها به حساب هیچ روزگاری نمی آیند. انگاری آنها گمشدگان تاریخند و اینجا انتهای دنیاست. نقطه صفر مرزی وقتی قدم به آنجا می گذاری جهان جدیدی را کشف می کنی که انگاری در صفحه جغرافیا ایران رنگی ندارد؛ نا کجا آبادی در سرزمین مادری. انگاری این مردمان بدنیا آمده اند که غصه های جهان را یک تنه بر دوش خود کشند. آنقدر غریب است اینجا، که دیگر کلمات معنایی ندارند. درد آن است که هیچ کدامشان به حساب روزگار ما نمی آیند و بر صفحه جغرافیا هیچ نشانی ندارند. بی شناسنامه و بی هویت بدنیا می آیند انگاری روز تولدشان روز مرگشان است که پدرانشان به آنها هدیه می دهند هویت آنها تنها جسم زجر دیده شان است که باید جور این روزگار تلخ را بکشند. نگاه می کنم زنی از آنها در گوشه نشسته و نقطه ای نامعلوم را می نگرد با او هم کلام می شوم و از او حالش را می پرسم.
می گوید: امشب شویم (شوهرم) قرار است ازدواج کند!
گفتم:ناراحتی؟، گفت: نه ،گفتم: چرا؟ گفت : غریبی نیست خاله ام عروس جدید است. نگاهش چیز دیگری می گوید و این درد غریب دلش را چنگ می زند . باد میوزد. چنان قوی که میتواند یک بچه دو ساله را به هوا ببرد. اینجا مادرها از ترس بادهای محلی با نخریس هایی از نخل که لوار نام دارد، پای بچههای کوچک را میبندند. اینجا در این گوشه فراموششده در این کپرها زندگی بوی درد میدهد و فقر چنان ریشهای دارد که چون لوار به صورت کوبیده میشود. تن و صورتشان ماه به ماه هم رنگ آب نمیبیند. برای همین است که بیماری زیاد است. قارچ و بیماری های فراوان پوستی. دخترها با موهای بلند و کوتاه تصوری از شانه ندارند. هیچ مویی صبح به صبح شانه نمیخورد، بافته نمیشود. اینجا زن و مرد فقط رنجهای خود را میبافند. اینجا دهان همه آدمها بوی گرسنگی میدهد به هر کپر یا چادری که می روم قصه تلخی برایم بازگو می شود. از روزگار سیاه خود می گویند از رنج هایی که متحمل شده اند اینجا فارباب است؛ نقطه ای در سرزمین مادری، لباسهایشان چنان کهنه است که میتوان نخهای تاروپود را یک به یک شمرد. اسم ها عوض میشوند، ولی آدمها همه یکی هستند. از مسافتی به مسافتی دیگر. اینجا همه چیز تکراری است همه چیز، حتی همه روزهای هفته.
به داخل یک کپر بدون سقف می روم؛ یک خانواده نشستهاند. دستهایشان زیر چانه است و به جایی نامعلوم می نگرند. طوفانِ دیشب، سقف کپر آنها را برده است. آنها از من سقف میخواهند. زن خانواده به من میگوید: چند ماه است که کپرنشین شدهایم. با امیدواری میپرسم: پس خانه داشتهاید. جواب میدهد: نه در چادر زندگی میکردیم. درست انگار که مراتب بدبختی را تشریح کرده باشد. میگوید: در کوه زندگی میکردیم. دیگر هیچ چیز برای خوردن نداشتیم. آمدیم اینجا، اینجا هم کپر نشینیم. زمستانها از سرما میمیریم، تابستانها از گرما. شوهرم پیرمردی، مریض است. دستهایش فلج است. کار نمیکند. از من می پرسد شما آمدید برای کمک؟ می گویم : به امید خدا ، چشمهایش کورسویی از امید میگیرد. زن دیگری را می بینم فقط شانزده سال دارد با دو بچه. علی اصغر چهار ساله و مرضیه دو ساله. شوهرش در مرز به خاطره سوخت کشته شده از زندگیش میپرسم؟ نگاهم میکند. با دهانی که شاید هرگز تمرین تبسمی هم نداشته. جواب میدهد: هیچکار، ما اینجا هیچ چیز برای خوردن نداریم. حتی کارتهای یارانه هم دست خودمان نیست. پول که بریزند میرود جای قرض و قولههایی که برای سیرکردن شکم خودمان کردهایم. اگر پارچهای داشته باشم سوزن دوزی میکنم تا اگر کسی خرید، پولی گیرم بیاید.کپر ، پرتر و پرتر میشود. همدیگر را خبر کردهاند که کسی از شهر آمده. همه میخواهند حرف بزنند. به امید گرفتن کمکی. مردها با دستارهایی که محکم سر و دهانشان را پوشیده با هم شروع به حرفزدن میکنند. اینجا تمام مردها صورتهایشان را میپوشانند، از شدت طوفان خاک که صبح تا شب در هوا میچرخد. بچهها بیمحاباترند. با تایرهای کهنه و باریک موتور، بازی میکنند. آسودهاند، چون نمیدانند پشت این کپرها چه خبر است. پیرمردی آن گوشه برایم تعریف می کند: زمانی عشایر بوده گوسفند و بز داشته. اما خشکسالی نابودشان کرده. به روستا هم که آمده، کپرنشین شده. نان خشک خالی هم به زور برای خوردن پیدا میکند. او کمک میخواهد. من از دستهای خالی و درازشده خجالت میکشم. از کپر بیرون میزنم تا شاید در طوفان گم شوم هر چه می رویم به روستاهایی می رسیم که نقش زنان در آن بسیار پر رنگ است. مردان روستا یا به کارگری به بندر کوچ کرده اند یا در سیستان به دنبال قاچاق سوخت رفته اند بعضی از آنها هم سالهاست خبری از آمدنشان نیست. انگاری هیچ وقت نبوده اند. مهدیه، هفده ساله پنج کلاس سواد دارد. لحن صدای مظلومش چنان خالی از امید و اندوهبار است که هرگز آن را فراموش نمی کنم.با خانواده اش زمانی در کوه زندگی می کرده اند. آن پنج کلاس را هم همان جا خوانده ولی دیگر پولی حتی برای خریدن کتاب هم نداشته. تا اینکه به روستا کوچ می کنند. به امید بهتر شدن زندگی. اما یک روز که از خواب بیدار می شود می بیند پدرش، او را به همراه مادر و خواهر و برادرهایش رها کرده و رفته. مهدیه به من می گوید: هیچکس را دیگر نداریم. دو برادر خیلی جوانش از شدت اعتیاد چشمشان هم باز نمی شود. برای همین مهدیه خودش دست به کار شده و سرپرستی خانواده را برعهده گرفته و تا می تواند کار می کند تا چرخ بی رونق خانواده بچرخد به من می گوید : به او پیشنهاد کار در کشور های حاشیه خلیج فارس شده و او قصد رفتن دارد؛ تنم می لرزد وقتی که فکر می کنم به این دختر جوان که چه سرنوشت شومی ممکن است در پیش داشته باشد و می ترسم از اتفاقات ترسناکی که ممکن است در آینده نه چندان دور برایش پیش بیاید. خواهر جوانش با سه بچه، شوهرش را از دست داده است. زنی بیست و چهار ساله با سه بچه ده، هشت و دوساله. دختر کوچک تالاسمی دارد و وسط این همه بدبختی قوز بالای قوز شده است. ماهی دو بار باید تا بم بروند تا خون بچه عوض شود. پول رفت وآمدشان هر بار پنجاه هزار تومان می شود، اما همان را هم ندارند. شوهر سی ساله اش به خاطر حمل مواد دو سال است که اعدام شده. اینجا تنگدستی مثل نقل و نبات وسط سفره های مردم به زخمشان نمک می ریزد. کپرنشینان اگر خیلی خوشبخت باشند، بلدی پیدا می کنند تا از تیر چراغ برق برایشان رشته ای نور بیاورد. داشتن لامپهای بیست وات خوشحالی بزرگی است. زنها اینجا زیر همین نور روی تکه پارچه ها سوزن دوزی می کنند. هر سوزن دوزی حدود سه ماه زمان می برد و مردها هر وقت گذرشان به شهر بیفتد هر کدامشان را صد هزار تومان می فروشند تا برای بچه هایشان لباس بخرند هر کسی که من را در این روستا می بیند، قصه تلخی را برایم بازگو می کند که جهان غریبی در دلم ترسیم می شود و متاسفانه، همچنان رنج آدمی را در لحظه لحظه آن می توان دید. همیشه فکر می کردم وقتی درباره یک موضوع اجتماعی فیلم می سازم یا در ابعاد مختلفش می نویسم خود تأثیری مهم بر جامعه اطرافم گذاشته ام و همین کافی است. اما در سالهای اخیر فهمیدم که همه باورهایم تا امروز غلط بودند تنها تصویر کردن و آه کشیدن هیچ گره ای از مشکلات هیچ کسی باز نمی کند به خودم قول داده ام که اول پا به میدان بگذارم و گره ها را یکی پس از دیگری باز کنم اگر فرصتی شد فیلمی بسازم یا در وصفش مطلبی بنویسم که با لطف خدا و یاری دوستان همراه این اتفاقات خوب برای من رخ داده. پویش فاریاب جدید ترین فعالیت من و دوستانم در این راستاست بزرگترین چالش های ما در این منطقه فقر ، بی کاری ، خشکسالی است که در سطح وسیعی در حال گسترش است و مردمان خونگرم این بخش با مشکلات بسیار زیادی دست و پنجه نرم می کنند. ما هم تلاش کردیم با دوستان خوبم در کنارشان باشیم و خوشبختانه کمک های زیادی به دست ما رسیده که به عنوان سبد کالا در اختیار آنها قرار داده ایم و امیدوارم این پویش راهی باشد به گشایش مشکلات این منطقه که هزاران مشکل دارد و من تنها بخشی از آن را توانستم در این مقاله برای شما بنویسم.
سید حمید میرحسینی – مستندساز
عکسها: فرزاد میرحسینی و سیدحمید میرحسینی