«حبیبه برومند»، بانوی رنگها، در گفتوگو با آوید؛
آوید نیوز ـ عصر یکی از روزهای پاییزی بنا به پیشنهاد یکی از دوستانم برای ملاقات یک بانوی هنرمند راهی خانهاش شدیم. تا رسیدن به منزل این بانو، دوستم از هنرهای او که همه خود آموخته بودند؛ تعریف کرد و من در تصوراتم بانوی هنرمند دیگری از این استانِ هنرمندپرورِ مظلوم و سر به زیر، در ذهن مجسم کردم. بانویی نقاش مثل همهی دیگرانی که دیده بودم و از آنجا که خودم هم دستی در کشیدن نقاشی داشتم؛ از صحبتهای دوستم کارها را در ذهنم مجسم میکردم و میکشیدم و امیدوار بودم که واقعا خاص باشند. فاصلهی خانهی این هنرمند تا محل کار من، زیاد بود و تا رسیدیم دیگر به نظرم میآمد که چیزی نمانده باشد که این دوست گرامی نگفته باشد و از شما پنهان نباشد فکر میکردم کمی غلو هم کرده باشد.
خلاصه در زدیم و خانم و آقایی همراه یک پسر جوان به استقبال ما آمدند. از همان راهروی ورود به منزل، حدس زدم اینجا کمی متفاوت از دیگر آتلیهها و خانههای هنرمندانی است که تاکنون دیدم. در و دیوارها مزین به انواع تابلوهای رنگ و روغن، معرق، مس و دوختهای زیبای سنتی… بودند. حتی لوستر خانه هم با بوتهی بزرگی از خارهای کویری و گل خشک تزیین شده بود. در سالن اصلی خانه مشغول دیدن تابلوها بودم و به نظرم کارها برای کسی که هرگز کلاس نرفته بود؛ بسیار خوب اما در حدی که دوستم میگفت هم خارقالعاده نبودند که این مهربانو با یک سینی چای و شیرینیهای مختلف کرمانی و غیر کرمانی آمد و گفت دستپخت خودم است؛ نگاهی به کارهای متعدد وی کردم و گفتم با این همه کاری که انجام میدهید برای آشپزی و شیرینی پزی فرصتی هم پیدا میکنید که پاسخ زیبای او مرا تکان داد: «تا زمانی که زنده و سلامت هستم؛ همهی کارهایم را خودم انجام میدهم و از انسانی دیگر بهرهکشی نمیکنم.»
او ادامه داد: «یادگیری آشپزی، شیرینیپزی و تهیه مربا، رب، آبلیمو و … به صورت خانگی جزو قوانین مادرم بود و من هنوز به ۱۴ سالگی نرسیده بودم که از پس تمام کارهای خانه بر میآمدم و از آن زمان تا الان هم همه کارهایم را خودم انجام میدهم.» درست مثل همهی زنهای نجیب و خوب کرمانی که کدبانوگری حرف اول زندگیشان را میزند و دغدغهی فرزندان آنها را رها نمیکند؛ کدبانوست. انگار خاک کرمان، از خودگذشتگی را در زندگی به بانوانش میآموزد.
بعد از پذیرایی به دیگر اتاقهای خانه رفتیم و تابلوها و کارهای دیگر وی را دیدیم و او از حسهایی که هنگام کشیدن تابلوهایش داشته، گفت، از علایق و زندگیاش؛ از اینکه «دومان» فرزند اولش همان پسر جوانی که در ابتدای ورودمان دیده بودیم؛ استثناییست و از دخترش «زویا» که در عنفوان جوانی به سوی ابدیت شتافته است. باورم نمیشد این سختیها نه تنها نتوانسته باشد او را از ادامهی فعالیت منصرف و گوشهنشینش کند بلکه هنرش را پختهتر و او را مقاومتر کرده باشد.
با هم به کارگاه نقاشی او رفتیم و او تعدادی از کارهایش را نشانم داد؛ اینجا بود که معنی فوقالعاده بودن آثارش و حرفهای دوستم را فهمیدم. تابلوهایی زیبا با دنیایی از رنگ، منحصر به فرد، با خطوطی محکم و استوار، اشکالی ساده و پرمفهوم. خدای من! فوقالعاده بود. رنگهایی که یک هنرمند معمولی برای آموختن و ساختنشان مدتها باید تعلیم ببیند؛ به طور حیرتانگیزی از ضمیر ناخودآگاه و ذهن او بر صفحهی بوم نقش میبندد و تصاویری بیهمتا را به وجود میآورد. در همهی نقاشیها، نقطهای نورانی که غالب بر سیاهیهاست؛ امید و شور زندگی را القا میکند. نقاشیهای اعجاز انگیزی با مفاهیم ارزشمند انسانی، گوشه گوشهی کارگاه را پر کرده بود. انگار که توقف در او بیمعنا شده و درد و رنج، او را به سوی بالندگی میبرد.
این بانوی شکستناپذیر اگر چه در طول مسیر زندگیاش، دائما با سختیها و رنجهای در هم شکنندهای مواجه بوده ولی همچنان پرانرژی، مقتدر و استوار، به راهش ادامه داده است.
نامش «حبیبه برومند» است و بیش از ۴۰۰۰ اثر هنری شامل نقاشی، مجسمهسازی، معرق، سفال، دوختهای سنتی، قلمزنی روی مس و … را خلق کرده است. این آثار بارها و بارها مرا به منزل او کشاند و مسافت طولانی روز اول، دیگر برایم کوتاه و کوتاهتر شد تا بتوانم چند خطی که میخوانید را بعد از ۱۰ ماه از اولین حضورم در منزل وی، راجع به او برای آویدیها بنویسم.
این بانوی شکستناپذیر اگر چه در طول مسیر زندگیاش، دائما با سختیها و رنجهای در هم شکنندهای مواجه بوده ولی همچنان پرانرژی، مقتدر و استوار، به راهش ادامه داده است.
نامش «حبیبه برومند» است و بیش از ۴۰۰۰ اثر هنری شامل نقاشی، مجسمهسازی، معرق، سفال، دوختهای سنتی، قلمزنی روی مس و … را خلق کرده است
«حبیبه برومند» متولد سال ۱۳۳۸ کرمان است. او از کودکی دوستدار طبیعت بوده و دوست داشته که چارچوبها را بشکند چرا که تکرار کار و ایده او را دلزده میکرده است.
به همین دلیل آغاز دوران مدرسه و رعایت مقررات و محدودیت ساعتهای ورود و خروج، نه تنها او را خشنود نمیکند بلکه دایرهی جان و روانش را تنگتر میکند.
مدرسهی «برومند» در میان بازار ـ این جاذبهی رنگ، معماری و هنر کرمان ـ قرار داشته و درک زیباییهای بازار، این کودک سرشار از انرژی را به دنیایی ناشناخته و پر رمز و راز میکشاند. رنگفروشیها، نخ فروشیها، قالی بافی، نمدمالی، عطاریها و … برای او که هنر در رگهایش جاری است؛ آنقدر جذاب است که ساعتها سرگرم تماشای آنها میشد و هر کدام از صاحبان این کَسبها و نیز نوع کسبشان را به شکلی و رنگی در ذهن به تصویر میکشیده و داستانی میساخته است و بعدها همهی اینها در نقاشی او هویدا میشوند. او عاشق نورهای زیبایی بود که از روزنههای مدور سقف بازار، میتابیدند و به شکل استوانهای از سقف تا زمین بازار را روشن میکردند. صدای «ها» و «هو»ی نمدبافان با حرکاتشان هنوز در گوش او زنگ میخورد و او را با زندگی جاری مردم پیوند میدهد.
حبیبه در ۱۳ سالگی برای اولین بار با ته ماندههای رنگ روغن خواهرش بدون داشتن استاد یا رفتن به کلاس، نقاشی را شروع میکند ودر همان کار اولش، میتواند احساس درونش را با ترکیب رنگ بیان کند و بدین ترتیب تلاشهای او در مسیری خلاق آغاز میشود و ادامه مییابد و البته پیشامدهایی نیز رخ میدهد که او را در طی این مسیر مصممتر میکند. از جمله اولین بار به خاطر نقاشی زیبایی که میکشد؛ پیرمردی به او یک جعبهی مداد رنگی هدیه میدهد و بعد از آن، در دفتر مدرسه با قابی روبهرو میشود که نقاشی آبرنگ درون آن را قبلا برای امتحان کشیده بود و مدیر مدرسه آن را قاب گرفته و به دیوار زده بود.
برومند میگوید: «سال دوم دبیرستان از طرف مدرسه به یک مسابقهی نقاشی معرفی شدم که با به دست آوردن رتبهی برگزیده، از سوی یکی از اساتید نقاشی پیشنهاد شد تا در کلاسهای نقاشی شرکت کنم ولی هرگز نتوانستم روحم را در قالبی که دیگران تعیین میکنند؛ بریزم زیرا که از هر چارچوبی بیزار بودم. به همین دلیل هم تا کنون در هیچ کلاسی شرکت نکردم.»
وی میافزاید: «سال اول دبیرستان بودم که معلم زبان انگلیسی از ما خواست که شکل کلمات کتاب را که چند میوه بود، روی مقوا بکشیم. من اما نتوانستم مقوا تهیه کنم و به همین دلیل روی جعبههای میوه، نقاشیشان کردم. فردای آن روز معلم با دیدن کارم، که با وجود اینکه روی آن مقواهای ناهموار زرد رنگ، کشیده بودم؛ بسیار زیبا شده بود؛ تشویقم کرد و از من خواست که نام میوهها را به انگلیسی روی تخته بنویسم که من همه را اشتباه نوشتم و معلمم گفت: «برومند تو به درد درس خواندن نمیخوری به دنبال هنر برو.»
«و این گفتهی معلم انگیزهای شد تا تصمیم بگیرم که بعد از پایان دورهی دبیرستان در دانشگاه هنر بخوانم. برای کنکور به تهران رفتم اما با دیدن دانشکدهی هنر، انگیزهام کمرنگ شد. از خودم میپرسیدم آیا من با بودن در این مکان، باز هم میتوانم احساس یک زن کشاورز را در زیر آفتاب تف دیدهی کویر درک کنم؟ آن پوست زمخت، لبهای خشک و دستهای زخمی را؟ آیا میتوانم حسی ناب را به تصویر بکشم یا فقط میتوانم مشتی رنگ بیروح را بر بوم بپاشم؟ تصمیمم را گرفتم، دانشگاه نرفتم و به ناچار شغلی پیدا کردم و در یک اداره مشغول کار شدم. کاری تکراری و ملالآور که با روحیهی آزاد من، سازگار نبود. کار را هم رها کردم.
بعد از آن تصمیم گرفتم در یک مهدکودک کار کنم. کار با بچهها حس بهتری داشت. در کنار این کار، خواندن کتابهای روانشناسی را شروع کردم. چرا که خودم را در برابر بچهها مسئول میدانستم. به همین دلیل تجربههایی در مورد رفتار با کودکان کسب کردم. همیشه فکر میکردم با این تجربههایی که دارم چقدر خوب میتوانم از عهدهی تربیت بچههای خودم برآیم.
خلاصه اینکه ازدواج کردم و اولین فرزند من به دنیا آمد: «دومان» (به معنی ابر بالای کوه) زیبا بود و دوست داشتنی اما دکترها ناامیدم کردند.آنها گفتند دومان کودکی استثناییست و برای او نمیشود کاری کرد. نمیدانستم چه باید بکنم نه کتابی در خصوص چگونگی رفتار با این کودکان بود و نه کسی از اطرافیانم تجربهای در این خصوص داشت. یک سال و نیم دیگر «پویان» فرزند و پسر دومم به دنیا آمد. نگرانیهایم دو برابر شد. پزشکان پیشنهاد کردند که دومان را به بهزیستی تحویل دهم و پویان را خودم بزرگ کنم اما از من چنین کاری برنمیآمد. چگونه میتوانستم این کار را انجام دهم؟ مگر کسی میتواند جای یک مادر و پدر را برای فرزند پُر کند؟ آن هم کودکی استثنایی که تنها راه ارتباطش با جهان بیرون، از طریق عاطفه و احساس است؟ از طرفی نمیدانستم چه کار باید بکنم تا پویان لطمهای نبیند؟
هزاران فکر و خیال، خواب را از من ربودند. کم کم احساس میکردم که دارم نامتعادل میشوم. به هنر پناه بردم. حالا که مادر شده بودم باید تلاش میکردم تا مادر متعادلی باشم. شبها بیدار میشدم و دوختهای سنتی انجام میدادم یا با مس، چوب، سنگ، گِل و گچ مجسمهای، ظرفی و حجمی میساختم و گاهی نقاشی میکشیدم. ولی هیچ کدام به اندازهی نقاشی کشیدن، مرا آرام نمیکرد. روزی ۴ – ۵ ساعت میخوابیدم.
تا اینکه بعد از مدتی متوجه تغییر رفتار «پویان» شدم. او با اینکه باهوش و خلاق بود اما داشت رفتارهای دومان را تکرار میکرد و در معرض آسیبدیدگی بود که خوشبختانه با به دنیا آمدن دخترم «زویا» مشکل حل شد.
شاید باورتان نشود اما روزی حدود ۱۵ ساعت با دومان کار میکردم. شبها هم نقاشی میکشیدم تا اینکه پس از آموزشهای مستمر، دومان به مرحلهای رسید که راهی دبستان عادی شد. من نیز در همان مدرسه معلم افتخاری شدم تا پسرم اذیت نشود. حال که دومان میتوانست از عهدهی کارهای خودش با کمی کمک برآید و در بعضی کارها کمک حالم باشد؛ ناگهان دخترم «زویا» در ۱۹ سالگی با رفتن به سوی ابدیت ما را ترک کرد.
دخترم بسیار باهوش و با استعداد بود و نقاشیهای بسیار زیبایی میکشید.»
برومند به اینجا که میرسد، مرا به اتاق دخترش مرحوم «زویا» میبرد و نقاشیها و رتبههایی که در رشتههای مختلف در مدرسه کسب کرده بود را نشانم میدهد. آنجا متوجه میشوم که زویا در هنرهای تجسمی حتی برگزیدهی مسابقات جهانی شده و در برخی از رشتههای ورزشی رتبهی اول استانی را کسب کرده بوده. دیوارهای اتاق او با نقاشیهای مدرن بسیار زیبایی پر شده بود که احساسی عمیق در آنها جریان داشت و خلق چنین آثاری توسط کودکی ۱۳ ساله فوقالعاده بود.
حبیبه این مادر هنرمند و صبور از دخترش میگوید؛ از اینکه ورزشکار و هنرمند بوده و در چشمان شیشهای دختر هنرمندش، حرکت مداوم به سوی ناشناختگیهای فرا زمینی را میدیده است. او میگوید: زویا بود که رهایی را در نقاشی به من آموخت.
« قبل از اینکه زویا برود، ساعتها پشت پنجره مینشستم و طلوع را نظاره میکردم. آرام آرام وسعتش سر بر میآورد و حجم آسمان را متبلور میکرد. سایهی پُر تلألواش کم کم گسترهی وجودم را فرا میگرفت و تسخیرم میکرد. غروبش، خشمی دیوانهوار بود که با شدت رنگها را بر آسمان میکوبید. همه اینها چقدر زیبا بود؛ ولی وقتی زویا رفت فقط گردابی بود که در گلویش پیچ میخوردم و پایین میرفتم. چیزی جز تاریکی و عمقی که کورم میکرد، وجود نداشت. مردهای بودم که راه میرفت و نفس میکشید اما چیزی نمیدید. در دلم آرزوی مرگ میکردم و میخواستم این درد و رنج بیامان تمام شود. حتی دیگر قادر به نقاشی کشیدن نبودم. فقط و فقط به خلاصی از این تنگنا میاندیشیدم تا اینکه بعد از مدتی کم کم به هوش آمدم. دوباره امیدی به زندگی پیدا کردم و به نقاشی رو آوردم پیش از این نقاشی میکردم تا مادری متعادل باشم و حالا نقاشی میکردم تا زنده بمانم. به خاطر فرزندانم که هنوز به من احتیاج داشتند. دیگر نقاشیهایم هم با قبل خیلی متفاوت شده بودند. در بیذهنی میکشیدم. نه متوجه زمان بودم و نه متوجه مکان. همه چیز در اطرافم متوقف میشد. در سکوتی مطلق فرو میرفتم و میکشیدم. دم دمههای صبح که همسرم برای رفتن به کوه به کارگاهم میآمد؛ تازه میفهمیدم که صبح شده است. به نقاشیهایی که کشیده بودم نگاه میکردم. خدای من! با صدای بلند شروع به ابراز احساسات میکردم. طوری که همسرم تعجب میکرد و میگفت مگر اینها را خودت نکشیدهای که این گونه هیجان زده میشوی؟
و من میگفتم نه اصلا یادم نمیآید چگونه اینها را کشیدم. این ترکیب رنگها، این خطوط محکم، این اشکال ساده شده … تنها کاری که بعد از خلق هر کاری میکردم سپاس خداوند بود. سپاس از اینکه اولین نفری بودم که آنها را میدیدم. کم کم با کشیدن نقاشی، حالم بهتر شد و دوباره به زندگی بازگشتم. بعضی شبها که دچار غصهی دوری از زویا میشدم، برخی از نقاشیهایم را جلویم میگذاشتم و نگاهشان میکردم تا آرام میشدم. تا اینکه متوجه شدم بانگاه کردن به این تابلوها دچار نوعی تخلیهی روانی میشوم. علاوه بر این برخی از کسانی که تابلوهایم را میدیدند؛ گریه میکردند و برخی هم به شور و هیجان میآمدند. اینها باعث شد تا به این فکر بیفتم که شاید نقاشیهای من بتواند برای کسانی که مثل من که دچار مشکلات و دردهای عظیمی شدند و یا دچار ناراحتیهای روحی هستند؛ مفید باشد. به همین دلیل بعد از ۴۳ سال در سکوت و خفا نقاشی کردن، تصمیم گرفتم آنها را در برابر دید همه قرار دهم.»
در آخرین لحظات چاپ نشریه باخبر شدیم که قرار است گالری و موزهای از کارهای «حبیبه برومند» در کرمان دایر شود. با آرزوی موفقیت برای این بانوی هنرمند، صبور و خلاق.