چمن ها می خندیدند. حتی آسمان هم می خندید .صبح شده بود.از اول اینجا بودم ؛اما اسم نداشتم. چند سالی هست که مرا باعنوان کلوت شهداد می شناسند.
مثل همیشه غبار را از تن گل هایم شستم .من چندین و چند گل زیبا درون خود دارم تازه برف هم آمده و حسابی سفید شدم. وای راستی بهتون نگفتم امروز خیلی ذوق دارم. شنیده ام یک اتوبوس پر از دوستای خوب دارن میان تا باهاشون بازی کنم.ای وای رسیدن که من رفتم بهشون خوش آمد بگم.
رفتم و یک لحظه صورت بچه ها رو دیدم ،برم بهشون سلام کنم.
اول صورت یک دختر زیبا که خیلی باهوش بود رو دیدم. رفتم تا باهاش دوست بشم گفتم:سلام عزیزم اسمت چیه؟با صورتی که از سرخی و زیبایی به
ابریشم مهتاب می مانست گفت :دیانا اسم تو چیه؟ با هیجان گفتم به من می گویند شهداد ولی خودم اسم بهار رو خیلی دوست دارم ؛چون حس زنده شدن طبیعت رو به من می ده .دختر یک کیک خوشمزه به من داد، کلی با هم گفتیم و خندیدیم به او گفتم تو با این هوشت دنیا را بر انگیخته می کنی ،فقط حواست باشد که آن موقع وقتی آمدم ازت امضا بگیرم مرا فراموش نکنی. هر دومان خندیدیم .هنوز محو تماشای مهربانیش ،نبوغش و شادی وجودش بودم ؛ محو که یک دختر دیگر آمد این دفعه دیگر باخود گفتم خدایا من روی زمینم؟
دختر به فرشته ها می ماند .نیکو خو و نیکو رو به سمتم آمد گفتم سلام ؛اسم تو چیه؟ گفت مریم ؛با خود گفتم گل مریم از خجالت گونه هایش سرخ می شوند اگر تو را ببیند .پس یک دسته گل مریم به او هدیه دادم .دختر از من تشکر کرد .صورتش را نوازش کردم. لبخند زد .لبخندش از جنس خورشید بود. نورش به زمینم تابید مرا گرم کرد .خیلی وقت بود که در این سرما چنین گرمایی ندیده بودم .شاید او خودش پیک بهار بود از جنس زندگانی.
نفر بعد آمد. با خود گفتم ؛خداوند امروز جدا قصد دارد من غش کنم .مهربان واستوار و در عین حال لطیف دخترانه به سمتم آمد .یک پاکت پر از خوراکی توی دستانش بود .دستان گرمش را به سمتم گرفتم و دستش را گرفتم . حسم شیرین بود؛ شاید هم شکلاتی شاید هم کاراملی بود؛ نمی دونم، هر چی که بود از جنس زمین نبود؛ از جنس زندگی بود، از جنس حقیقت بود ؛وقتی که
غرق تماشای چشمان بلورین و صورت مه گونه اش شده بودم ؛دوستش صدایش زد آتنا بیا دیگه دلم داره برای خوراکی ها ضعف می ره.
به من لبخند زد و رفت.
نفر بعدی آمد ؛شاید باورتان نشود. اما انگار که پری بود ؛فقط بال نداشت .ناز ترین دختری که تا به حال دیده بودم ؛کنارم نشست و گفت اسم من پری نازه با خواهرم پریا می خواهیم به همه جا سفر کنیم و چیز های خیلی جدید یاد بگیریم .می خواهیم درس بخونیم و کلی موفق بشیم.
نمی دانستم باید آن دختر عزیز را چگونه تحسین کنم. پس او را در آغوش کشیدم و گفتم امیدوارم تا زمانی که گل های لاله ام رشد می کنند به آرزو هایت رسیده باشی یعنی خیلی خیلی زود.
دختر زیبا به سمت خواهرش دوید و با هم به بازی رفتند.
و در آخر بانویی از جنس بهشت به سراغم آمد کمی بخاطر سرما ناراحت بودم ولی آن بانو دستان گرمم که از سردی خشک شده بودند را گرفت سرم را روی پاهایش گذاشتم سرم را نوازش کرد. خوشبحال بچه ها که چنین کسی در مدرسه مراقبشان است انگار که قلبم آرام گرفت انگار که او آشنا ترین غریبه ام بود.
با دوستان عزیزم خداحافظی کردم پریا ،پریناز را صدا زد و گفت با چه کسی صحبت می کنی عزیزم؟
گفت با این زمین عزیز دختر خیلی خوبیه تو نمی تونی صداش رو بشنوی؟ پریا گفت نه راستش نمی دونم.
صدای پاهای بچه ها را شنیده م که از من دور می شدند.
دیگر کم کم غروب شده بود ولی نمی دانم چرا این غروب قبلم را به درد آورده.
شامگاه آن شب بود .قلبم از ناراحتی تاب نداشت آیا سوگوار بود و من خبر نداشتم؟
ناگهان شش فرشته با بال های زیبا به سمت من آمدند ؛با صدای بلند گفتم دیانا ،پریناز، مریم ،آتنا ای بانوی مهربان ای پسر کوچک عزیز شما اینجا چه می کنید؟
آنگاه فهمیدم که چه شده ؛جسم هایی که روحشان پر به دیاری از آسمان بی کران در آورده بود. دخترانم با بال های زیبا با هم سخن می گفتند .حتی پریناز که گفتم پری بود؛ حال دیگر پری ای با بال های زیبا بود .آتنا می گفت :معلوم هست که بال های من خیلی قشنگ تره مریم گفت نه آتنا هیچ بحثی
نیست که بال های من قشنگ تره .همه در آغوش خانم شور آبادی دویدند . او به دخترانش افتخار می کرد .به عزیزانی که تمام عمر خود رو کنار آنها گذرانده بود.
همگی مان دست اون بانوی پر محبت را گرفتیم و به خوابی عمیق رفتیم خوابی که انگاری این بار از جنس دیگری بود.
صبح که بیدار شده بودم دیگر اثری از آن فرشته های عزیزم نبود. فقط شش بذر روی زمین پاشیده شده بود .می دانستم که آن گل های زیبا مرا ترک نمی کنند. اکنون از آن ماجرا قرن ها می گذرد فصل ها و سال ها و ماه ها گذشتند و آن ها به درختانی تنومند تبدیل شدند .گویی هست شده بودند ،تا برکتی برای پیکر نازنین زمین باشند. آنها دل تابستان ها سایه ای بر سرم بودند و زمستان ها مرا از سرما محافظت می کردند. می دانستم خوب می دانستم که آنها نرفتند و تکه ای از وجود پاکشان همیشه با من است. اما می دانید صدای آرزو هایی در قلب جوشانم خود نمایی می کنند. که جلوه گری شان به اشک های بی قرار من امان نمی دادند و من با اشک هایم قرن ها است که زمین های غریب کرمان را آبیاری می کنم …..
من دنیابصیرنیا هستم
دختر فرزانگان
دختری که دوستان و عزیزانش را در حادثه ای دردناک از دست داد.
حادثه ای تلخ حادثه ای ناگوار
که حتی شن ها سرد و سنگ های سخت و بی رحم بیابان را نیز از پای در آورد.
دختران ما انسان های معمولی نبودند؛ نه فقط بخاطر نبوغ خدادادیشان بلکه بخاطر اهداف و آرمان هایی که در سر داشتند.
ما تلاش می کنیم تا موفق شویم .موفق شویم تا دختران ما فرشتگان ما به ما افتخار کنند اما تا آن زمان تا زمانی که این راه به فرجام بیاید من
مریم مهربانم ،آتنای عزیزم، پریناز ماهم، دیانای با استعدادم خانم شور آبادی عزیزم و فرزند پاکش را به دستان سرد خاک و آغوش گرم خداوند می سپارم .