آری دخترم!
همه چیز مرا یاد تو میاندازد. خشتهای دیواری که روی آن نقاشی میکشیدی، ساختمانی را که با عشق و دستان کوچکت، با گِل میساختی، وقتی که توی باغچه میدویدی و تمام حواست را جمع میکردی که روی گلها پا نگذاری.
دخترکم! عشق دیرینه من به تو را از درختان کوچه تا بادهای آسمان و رودهای خروشان روستا، همه و همه میستایند.
روزی که زیر سایه بهارک درختی که خود آن را پرورش دادی، بازی میکردی؛ یادت میآید؟ حالا آن درخت هم مانند من در انتظار فرزندانش، میوههایش خشک شده و برگهایش میریزند.
آری دخترم!
کوچه باغهای دِهمان، پر از عطر گل یاس گیسوانت شده است.
آری دخترم!
خشتهای کاهگلی، نارنجی و رنگ این خانه، مرا یاد جامه پر محبتت میاندازد و مرا به سمت خود می کشد تا دوباره تورا در آغوش بکشم.
آری دخترم! محبوبه دلربای قلب بیقرارم… آسمان پاییز به همراه من برای تو میگرید آخر چند سال است که دیگر شریک غمی جز این آسمان برایم نمانده است چند سال به درازای چندین قرن ناتمام.
اکنون باید هشت ساله باشی. من هر سال در غیاب تو تولدت را جشن میگیرم و در آغوش پاییز در انتظار یارم که تو باشی؛ میمانم.
آغوش مادری که تو را آخرین بار که به سمت جنگل سرد و بی روحش، دویدی؛ دیدم. از او دلخور نیستم ولی چه کنم که طاقت دوریات، را ندارم این درد جانم را میگیرد.
عشق جاودانه قلب مادر! شاید تو از من دور باشی ولی قلبت به من نزدیک است و من هر روز ضربان خوشآهنگ آن را در گوشهایم حس میکنم و میدانم و مطمینم که در پاییز بعد تو را ملاقات خواهم کرد!
آری دخترم!
شاعر میفرماید:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور