نگاهی به مستند بی بی جان به کارگردانی سیدحمیدمیرحسینی
به بهانه اکران خصوصی این فیلم در مجموعه کافه روی کرمان
آویدنیوز: امروز به نقد اثری می پردازیم که از هر جنبه برای خود قوت های نهانی دارد. آنقدر جذاب و گیرا که کمتر اثری می تواند این نوع همزاد پنداری با مخاطب خود بر قرار کند. روایتی ۴۰ دقیقه ای که بخش کوچکی از زندگی مادری با سه فرزند معلول جسمی و ذهنی. مادری که تمام خود را وقف فرزندانش کرده است. از زندگی توقع زیادی ندارد و علی رغم همه رنج های تحمیلی، از زیر بار زندگی شانه خالی نمیکند؛ انسانی مقاوم و شریف. در همین اول سخن هویدا شد که داستان روایت شده در لنز دوربین، خود دارای پتانسیل زیاد بوده اما از این مرحله به بعد هنر کارگردان و عوامل فیلم را می طلبد که چگونه ما را در این برش کوتاه زندگی یاری می کنند.
در آغاز به نام فیلم می پردازم که خاطرات کودکی ام را با مادر بزرگ یاد آور می شود. بوی دود کنده می دهد و مزه چای آتشی. بی بی ، بی بی محبوب تر از جان یا شاید بی بی که جان را سر سفره زندگی آورده.
صحنه نخست فیلم با نمای مسجدی شروع می شود که شبیه یک امام زاده طراحی شده است. در زنگ زده خانه ای که بر فراز آن گنبدی و گلدسته هایی طلایی که ماحصل پارادوکس عجیب یک دید هنرمندانه است؛ خشت های یک مسجد با خشت های یک خانه هیچ فرق ندارد. اعتبار یک ورق کاغذ به کلماتی است که بر آن نوشته می شود. سیر اتفاقات فیلم مرا یاد قصه انسان هایی مثل رجب علی خیاط می اندازد که ره عرفان را با زندگی ساده و سالم طی کردند. اینجاست که این نکته را برای خودم یاد آور می شوم حریم خانه، حرمت خانواده را می سازد.
صحنه بازی آونگ وار جوان و نوجوان مرا به دنیای تکرار میبرد. اگر روز برایمان به اندازه ثانیه بود آیا درد هایمان به پایان می رسید. انگار قدری از واقعیت فاصله می گیریم و بعد باز می گردیم به دیوار یاس و سعی مجدد و برخورد مجدد. فقط می توان برای درک بهتر این ماجرا از خیال یاری گرفت. می توانست لحظه ای برای استراحت و تجدید قوا باشد ولی بازگشت به همان حال قبل، نا امیدی را دو صد چندان می کرد. با این تفسیر هیچ گاه حاضر به انجام اینکار نیستم در این صورت روز دیگری برای من هزار بار تکرار می شد؛ و یک روز سخت تحملش آسان تر از هزار روز سخت است. امان از روزی که مصیبتی وارد شود؛ آنگاه راه فراری نیست و فغان از روزی که تکرار خود مصیبت شود مثل سه فرزند بی بی جان…
داستان به گذشته باز میگردد و راوی و نقش اول یکی می شود. از گذشته اش حکایت می کند؛ از رسومی که بر دختری جوان برای شروع یک زندگی بدون عشق و علاقه تحمیل شده است. از تولد فرزند، حس مادرانه، یاس و فرزند دیگر از خویشاوندی که او را از خویش نمی پنداشتند و فراق فرزند. در حین روایت فیلم بی بی جان به همراه یکی از فرزندانش به گشت و گذار در باغات روستا آمده اما مثل تمام زندگی اش، داستان گردش بی بی جان با اکثریت جامعه فرق می کند. فرزند به کول قدم می زند و به سیاحت باغ های پسته می رود تا که شاید از خوشه های جا مانده بر درخت های طلای سبز، نانی یا که شاید تن پوشی برای فرزندانش تهیه کند.
میدان جنگ بی بی جان بدون طبل و شیپور جنگ است؛ برای اندک حقوق شهروندی. یک سازمان دولتی را میبینیم که هر دو طرف جنگ در آن مستاصل اند؛ یک سوی کارمندی دست و پا بسته از قوانین برای یاری دادن و سوی دیگر زنی به دنبال راه نجات فرزندان خود است؛ جنگ بی حاصل به پایان می رسد. می توانست حاصلش رنج بیشتر تلاش بیشتر و شاید اندکی آسایش بیشتر فرزند باشد ولی حال جنگ بی ثمر برایش یک تفسیر داشت تکرار مکررات؛ انگار که جامعه آنها را از لیست اهداف بهتر زیستن خط زده است.
بی بی جان برای فرزندانش از شهر، سوغات تنقلات آورده. دنیا و علی غرق طعم های جدید و شادی اند. ولی سینا که پسر بزرگ است در خود فرو رفته، انگار فرو ریخته؛ آواری از جنس غیرت مردانگی؛ آویخته بر دیوار. بی بی هر سوی اتاق را که می نگرد تکه ای از تکه های جگرش را می بیند؛ خنده روی لب های علی و دنیا، آب روی آتش خستگی جنگ به وقت صلح است. ولی نگاه سینا سرب گداخته ایست که روح بی بی را می سوزاند. مادر که باشی از حرکات فرزند می خوانی گذشته و آینده اش را. سینا خاموش است. میان خنده ها رو به دیوار برگردانده است. شمایل صورتش حکایت از افکاری متفکرانه و مردانه دارد. تمام وزنش را به روی دستش انداخته و با دستی حائل شده دراز کشیده. اگر بخواهم حس خود را به عنوان یک بیننده بیان کنم، بسان مردی می ماند که بعد از خوردن یک غذای نامطلوب برای همسرش ناز کرده است. نه می خواهد سرش غر بزند نه می خواهد شماتت کند. ولی از سختی کشیدن بی بی خسته است؛ از دستان لرزانش خسته است. مادر او را در آغوش میگیرد و از سوز دل می گوید؛ سینا شما اگر به جز من کسی را ندارید، من هم به جز شما کسی را ندارم.
شاید دل سینا آتش گرفته از اینکه نمی تواند با دستان لرزانش سایبان مادر باشد. او نیز می داند هیچ برای تسلا به مادر جز خنده ندارد. پس عزم کاری دشوار و مردانه را می کند. پناه می برد به خنده، خنده از ته دل، از جایی که جگر می سوزد از جایی که دل چاک چاک می شود و ای کاش و افسوس می جوشد. هر چه زخم ها عمیق تر خنده ها بلند تر. شاید این خنده ها مرهم زخم های سینا نباشد. ولی نوشدارویی است برای دل بی بی جان. سعی می کنم به نقد فیلم از این نوع دیدگاه خود در همین جا بسنده کنم تا لذت برداشت آزاد از باقی فیلم را دریغ نکن. پس از زاویه ای دیگر به واکاوی می پردازم.
قابل تصور نیست که چگونه با این امکانات کم در عرصه هنر این سرزمین، گروهی به خود جسارت می دهد صحنه های را باز سازی کند که سه نقش از چهار نقش ثابت فیلم دارای بیماری معلولیت جسمی و ذهنی به نام PQU دارند. کودکانی که حتی به وضوح از درون آنها آگاه نیستیم و با حدس و گمان می توان درباره احساساتشان حرف زد. کودکانی با بیماری سخت و درد کشیده؛ آنقدر احساس نا امنی از محیط پیرامون در آنها ته نشین شده که از صدا های کوچک هم میترسند و هر نوع نور و صدایی باعث یک حمله عصبی به آنها می شود. حتی نمی شود به درستی عوامل صحنه را در مقابلشان برای برداشتی سینمایی قرار داد. هر اشتباه کوچک در اینگونه پروژه ها می تواند به معنی آسیب به سوژه و پایان کار تلقی شود. اینجا با افتخار کارگردان فیلم بر اساس شرایط موجود مهره های خود را انتخاب کرده و زاویه های برداشتی خود را ثبت کرده و فیلم بردار با یک دوربین صحنه هایی را ضبط کرده که در آن کوچکترین قسمت های روایت به تصویر کشیده شده.
بی بی جان وام دار خاطرات سر گذشت زن های سرزمینی که پهناوری ایثارشان به وسعت تک تک خانواده های ایرانی است. زن هایی که گاه با بی مهری جامعه مواجه شده اند ولی شرافت را هم چنان استوار نگاه داشته اند. فرهنگ ریشه در نهاد مردم دارد و اینگونه انسانی می تواند بدون مکتب رفتن، راه صد ساله انسانیت را بپیماید و هر چین صورتش یا هر ترک دستش برای ما دفتری از دفتر رنج است و ارج نهادن به اینگونه پاک زیستن ها می تواند راه برون رفت از مشکلات اجتماعی پیچیده ای باشد که امروزه با آن دست پنجه نرم می کنیم. بی شک عامل تداوم فرهنگ یک جامعه در تشویق و ترویج زندگی های سالم است. اما گاه مصیبتها بر سر ما نازل میشوند؛ بی هیچ تقصیری، بدون انعقاد هیچ فعلی. تنها راه چاره تحمل رنج است و سعی و تلاش برای اصلاح. گاه در جامعه نیز در بعضی از مصائب حتی کسی دست یاری به سوی آدمی دراز نمیکند. در اینجا داشتن یاورهایی مقتدر و حامی برای ادامه حیات الزامی است. بی بی جان نماد زنی است که میتوانست با رها کردن فرزندان خود از زندگی شاد یا شاید معمولی برخوردار باشد. ولی این رنج را تحمل میکند تا که شاید هیچ فرزندی با خود گمان نکند که پدر و مادر دست از حمایت فرزند خود بر میدارد. گرچه آرزوی بی بی جان آرزویی ایدئالیسم است. ولی داشتن آرزوی بزرگ از ارزش آرزو چیزی کم نمیکند.
هرچند که برخی از جامعه، بچههای بی بی جان را مجنون میپندارند و اینکه هنرمندی بی بی جان در تار پود قالی تفاهمی شایسته بین شغل و پاسداری از خانواده که هر دو در حال فراموشی است. در اینجا چه خوش می درخشد روایتگری داستان فیلم که نشان میدهد بچههای بی بی جان سرشار از احساسات پاک و فهمی عمیق به اندازه وسعت فکر خود هستند؛ هرچند که توانایی بیان آن را از طریق کلام نداشته باشند. هیچ جامعهای، انسانی را که به دیگری آزار نمیرساند از امکانات اجتماعی محروم نمیکند و او را به خاطر تفاوت وسعت دیدگاهش مجنون خطاب نمیکند.
شاید بتوان فیلم بی بی جان را روایتی از روشنفکران جامعهای دانست که به خاطر تفاوت دیدگاهشان با اکثریت جامعه آنها را طرد میکنند. برچسب هایی اغلب ناصواب و نابجا که جامعه را از پتانسیلها و ظرفیتهای این انسان ها محروم میکنند. در پایان سخن جا دارد از تمام عوامل و دست اندرکاران این فیلم بخاطر ساخت این مستند تاثیر گذار تشکر کنم که این رنج را بر خود تحمیل کردند تا منادی افراد بی ندا باشند و هیچ رسالتی بالاتر از این را نمی توان برای یک هنرمند متصور شد.