هر روز او را از مرز باریک دنیای مان میدیدم و آنقدر محو روی ماهش می شدم که گاهی از هوش میرفتم برای گفتنش نه دلیلی لازم بود و نه داستانی و نه بهانه ای؛ من واقعا عشق او شده بودم.
هر زمان که او را نگاه می کردم جانی تازه می گرفت.
مرا با چشمان بلورین خود نگاه می کرد؛ بی اراده می باختم و این باخت بزرگ ترین برد من بود. چشمانش زرد بود و آبی؛ که در آن تابلویی خدادادی نقش بسته بود. آن چشم ها به خورشیدی می ماندند که می خواهد امید بخش دریای دلم باشد. صدایش را نمی شنیدم ولی لبخندش انگار گویای صد قصه بود؛ قصه هایی به شیرینی قند که در آنها بزرگترین و تنها نگرانی ام شکستن گلدان رومیزی مادر بزرگ بود. پوست نازنینش تیره بود اما روشن؛ زیرا تیرگی جانبخش او هر آن منتظر بود تا زیر نور مهتاب بدرخشد. می توانم بگویم رنگ رخ او تداعی گر دشت تاریکی ست که ماه در آن طلوع کرده.
او فوق العاده بود ولی به دلیل توفان سیاهی که می خواست او را از پا بیاندازد هر از گاهی نگاه پر مهرش می رنجید؛
به او می گفتند: تو زیبا نیستی! ولی من به او گفتم که چه کسی زیبا تر از تو؟
گفتند: نمی توانی! گفتم: چه کسی توانا تر از تو؟
گفتند: ضعیفی! گفتم: چه کسی قوی تر از تو؟
گفتند: تو سردی! گفتم: چه کسی صمیمی تر از تو؟
گفتند: تو خود اشتباهی! گفتم: چه کسی درست تر از تو؟
و گفتند: تو غیبی گفتم: چه کسی واضح تر از تو ؟
خلاصه که محبوب من همچو گلی ظریف و بی نقص می شکفت و پژمرده می شد.
راستش طاقت رنجش را نداشتم؛ با رنجش می رنجیدم و با دردش می سوختم و با تنهاییش در هم می رفتم؛
ولی وقتی کمی او را با احساسم دلداری می دادم او دوباره بلند می شد؛ شکوفه وجودش محکم تر از قبل آماده رشد کردن بود و من با جان گرفتنش جان می گرفتم؛ ولی چرا من مهم ترین دلیل خوشبختی او بودم؟
گاهی باید دقیق خود را دید؛ دیدن بدان معناست که خود را پیدا کنیم و از وجود خود راضی باشیم خود را تسکین دهیم، سخت شکست بخوریم و پیروز شویم پژمرده شویم و از ابتدا بروییم.
ولی این بدان معنا نیست که قرار نباشد هیچ گاه غمگین باشیم، هیچ گاه دل شکسته باشیم، هیچ گاه نا امید باشیم، ولی این را بدانیم که برای خوشبخت بودن حداقل سه چیز لازم است: شادی بعد از غم، دل زندگی بعد از دل شکستگی و نور امید بعد از نا امیدی. شاید با خود بگویید از کجا باید شروع کرد از کجا باید دوباره زندگی کرد؟ از همان جا که دقیق متوجه می شوید که هستید. فهمیدنش کار سختی نیست شاید فقط دقیقه ای نگاه کردن خود از مرز باریک و تاریکی به نام آینه!